هیشوقت فکر نمیکنم سال اخر کذایی دانشگاهم بخواد 

اینطور شروع بشه

میدونی بدترین قسمت زندگیم اونجاست که همیشه تو دلم میگم

ببین چی میخواستم چیشد!!

اصلا چرا اینطوری شد!

الان توی خوابگاه عجیب غریبم دراز کشیدم تو دلم دعا دعا میکنم

هیشکس این متن های من رو نخونه مثله دفترچه خاطرات زمان بچگیم میمونه

نمیخوام با خوندن حال و احوالاتم فکر کنه من ادم بدبختی ام

که الان اینطور حس میکنم ولی دوست ندارم یکی دیگه اینو بهم بگه

مهم نیست اصلا به قول حرف اون شب فاطمه

میخوام با گفتن این دروغ که من لصلا سخت گیر نیستم و هیچی دیگه برام

مهم نیست و بهریه ورمم نیست خودم رو گول بزنم

شاید اینطوری تونستم با شرایطم کنار بیام

تازه دو روزه بااین ادم های عجیب غریب به خصوص حدیثه هم اتاق شدم

ولی همین دو روز به اندازه چند هفته گذاشته

واقعا به نظرم دختر خوبی نیست

تختم لقه و روز ها توی کلاس خیلی کلافم

کتونیم به طرز نامردانه ایی پام رو زده و واقعا درد دارم ولی

به اندازه درد قلبم نیست

فردا میخوام برگردم و این وسط به فکر کارمم

خسته تر از همیشه ام

زخمی تر از همیشه ام

در این بین یه موجود معصومی وارد این دنیا میشه

که من میشه خاله اش دوباره

البته به دوبارگیش ربط نداره اما به این فکر میکنم

که من به دنبال رفتنم

یه موجودی داره زور میزنه بیاد اینطرف.

از ته دلم ارزو میکنم زندگیش مثله زندگی ماها نشه

حداقل اون طعم خوب زندگی رو بچشه شاید کمی حال منم

حال خراب منم خوب بشه

میخوام برم چای بخورم

محدثه داره چای میریزه برام

سردرد دارم

میخوام یکم بعد به آریم زنگ بزنم

راستی از این تریبون اعلام میکنم که 

عاشقتم مَرد

همین

سال اخر دانشگاه کذایی

چند هفته تا فارغ التحصیلی

فارغ التحصیلی

میکنم
مشخصات
آخرین جستجو ها